قهوه را تلخ دوست دارم. مثل زندگی! زندگی تلخی که فقط مخصوص حس چشایی من است. یادم نیست قهوه ام را به چه کسی سفارش دادم اما به یاد دارم که پرسید: شیر؟شکر؟ و من پاسخ دادم: تلخ مثل همیشه... مثل همیشه. ته فنجان قهوه ام چیست نمی دانم. چون هیچگاه همه ی حجم آن را نمی نوشم و نیز شکلات کنارش را هرگز مزه نکردم. فضای تاریکی است آنجا! بار اول چشمانم را ریز کردم تا بهتر ببینم. نمی دانستم جایگاهم کجاست. ترس از جایی ناشناخته. حس تنهایی. حس ناهماهنگی. دلم فضای قبلی را می خواست. جایی که پشت سر گذاشته بودم دیگر تمام شد... من متولد شدم. بدون بند ناف!