مرد می خندد!
سوخته ام از بیخ و بن
از عشق از نامردمی
ازسخن های نابجا
از تبرها
تبرها
من همان آغوش خستم
همان زن دیروز
به درها چشم دوخته
درپی فرار
فرار
درون جسم آلوده ام
هزاران گور امیدها
مظلوم و مغموم و قربانی
قربانی مرد
برتنم نگاه هرزه
از پاکی جدایم کردی
به زنجیرگرفتی
خندیدی
خندیدی
خندیدی
آه من همان زن دیروزم
مرده در حصار نامردمی
چشم بی فروغ به آسمان دوخته. . .
و مرد می خندد!
+ نوشته شده در ساعت 6 PM توسط زهره فیضی(مهسا)
|